بنشینم سر راه

پیر میخانه از اینجا امشب،

شاید آهسته عبوری بکند

باید از او بخرم دُردِ می کهنه ی ناب

که مرا مست کند تا دل شب

آنقدر گم شوم از هستی خویش

تا که در بیشه ی عشق رخ تو بوته کنم

لحظه ها می گذرد

شب پر از سایه ی دهشت زده تنهایی

سر فرو کرده به هر کنجی تار

نور چشمان پر از وحشت من

می شکافد شبق این شب را

کم کم از دور کسی پیدا شد

پیر شب آمد و دست طلب و خواهش من

گوشه دامن او را بلعید

مرغ شب بر شرر گرم نیازم خندید

پیر گفت:

طلبت چیست بگو؟

گفتم ای مرشد میخانه ی عشق

دو سه پیمانه مرا مهمان کن

احتیاجم همه مستی است،دلم پرخون است

تو بیا بر دل یک عاشق زار

یک نفس،احسان کن

پاسخم داد،بهای طلبت بسیار است

در ازای دو سه پیمانه می کهنه ی ناب

که تو را مست کند تا دل شب

چه برایم داری؟

کیسه ای زر دادم

پیر زرهای مرا برگرداند

گفت این مستی و شیدایی و عشق

به زر اینجا ندهند ار چه هزاران باشد

سینه ات را بشکاف

ودلت را به بهای می میخانه بده

گر که عاشق شدی ومست شدن شیوه ی توست

بایدت دل بدهی

سینه را چاک زدم

و دل پر تپش و پر خون را

در ازای شبی از عشق تو بی خویش شدن،بخشیدم